دل شکسته...

ساخت وبلاگ
سلام میدونم خیلی وقته ک نیومدم ن ج کامنتا دادم ن پستی گذاشتم دست و دلم ب اومدن نبود شرمنده و البته اتفاق خاصی هم نیوفتاد ک بخوام بنویسم ولی امروز... از 4شنبه اتفاقای جدیدی برام افتاد... از وقتی سریال ماه رمضون شروع شد یه پسری تو سریال بازی میکنه ک شباهت خیلی کمی دل شکسته......ادامه مطلب
ما را در سایت دل شکسته... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ddeleshekasteh1d بازدید : 25 تاريخ : پنجشنبه 25 خرداد 1396 ساعت: 23:36

وقتی یاد اسم وبلاگم میوفتم یاد روزی میوفتم ک آجیم گفت این چ اسمیه اما این می تونم بگم تنها چیزی بود ک کسی نتونست نظرمو عوض کنه و این اسم و گذاشتم و چقدر هم این اسم بهم میاد چون سالهاست ک دارم با خودم حملش میکنم و چقدر هم حقیقت داره .... دل شکسته!!!! می خواستم مثل هر سال روز اول عید بیام وسالی ک گذشت دل شکسته......ادامه مطلب
ما را در سایت دل شکسته... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ddeleshekasteh1d بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 17 فروردين 1396 ساعت: 1:36

سلام... خیلی وقت بود دست ب قلم نشدم خیلی وقته از حرفای تو دلم اینجا حرفی نزدم خیلی وقته بغض تو گلوم گیر کرده بود. این روزا کمتر ب خودم فکر کرده بودم و ب خودم کمتر رسیدم بیشتر وقتم برای فروش کانالمون رفت! ب آجیمم گفتم از سال جدید از این کار انصراف میدم ی بار اومدم خوبی کردم براش همیشگی شد و عادت... کلا نشد ب کسی خوبی کنم و اون سواستفاده نکنه حتی بم میگه شنبه ها ک همیشه اینجایی بعد کارت یه دوشنبه ها هم بیا بهار نگه دار من برم باشگاه. من برای بهار جونمم میدم انقدر دوستش دارم و بهش وابسته ام ولی ی وقتایی واقعا نمیشه... ی وقتایی میشه حتی حوصله خودمم ندارم، دوست ندارم کسی منو بزور مجبور ب کاری کنه... کاش اینو یکی درک میکرد... امشب دیگه ب خودم استراحت دادم تا ب کارای عقب افتادم برسم اول از همه اومدم اینجا آپدیت کنم دلم برای اینجا تنگ شده بود اینجا بعد از اتاقم تنها جایی ک وقتی توش میرم احساس آرامش میکنم خداشکر کسی از دوستای قدیمم نمونده باز میومدن و میگفتن اووف باز این هدی اومد و پست دپرسی گذاشت و منم خسته شدم از بس بهشون بگم بابا جان اینجا دردودلامو مینویسم هرچند با این حرفاتون خیلی وقته حرف دل شکسته......ادامه مطلب
ما را در سایت دل شکسته... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ddeleshekasteh1d بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 19 اسفند 1395 ساعت: 18:43

سلام به مدت 2 هفته ای ک داداش اومد سرم شلوغ بود و نشد بیام وبلاگم البته از اونجایی ک داداش اینجا بود اجی اینا هم اینجا بودن و بهار فسقل خاله هم اینجا بود و تمام وقتم و پر کرده بود. از طرفی هم کلاسای شنا اخراش بود یعنی اینطور بگم سرم انقدر شلوغ بود ک صبح ساعت 7 بیدار میشدم سرکار سرم شلوغ میرفتم خونه یا کلاس شنا داشتم یا با داداش ظهرا بیرون بودمو بازار یا بهار پیشم بود و اصلا وقت ظهرا خوابیدن نداشتم. و اینجوری شد ک خسته و کوفته بودم تا یه روز مریض شدم و تب و لرز کردم. حالا همون موقعی مریض شدم ک 3تا مهمونی پشت سرهم دعوت بودم دوتا رو نتونستم برم اما استراحت کردم ب مهمونی سومی برسم اخه با بروبکس فائزه اینا دورهمی بود و تولد ارش و سوپرایزش کردیم خخخ خلاصه اینکه این دو هفته خیلی خوب بود چون من برادرم و با تمام اخلاقای بدی هم ک داشته باشه دوست دارم طوریکه بچه بودم انقدر بش وابسته بودم ک وقتی رفت اصفهان دانشگاه کلی گریه کردم خب اون زمان یکم بچه بودم زیاد درک نکردم اما وقتی خواست بره سوئد من 12 سالم بود دوری ازش برام سخت بود وقتی رفت یه مدت عکساشو بغل میکردم و گریه میکردم. زمان مشکل گشای هر دردی دل شکسته......ادامه مطلب
ما را در سایت دل شکسته... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ddeleshekasteh1d بازدید : 34 تاريخ : شنبه 2 بهمن 1395 ساعت: 20:05

دیروز شد 1 سال... صبح ساعت 8:30 منو اجی و شوهرش رفتیم بیمارستان بعدش من رفتم سرکار. دل تو دل هیچکی نبود منم ساعت 12 کارو تعطیل کردم و رفتم بیمارستان اما هنور نوبت عمل اجی نشده بود... ساعت 2 بعدازظهر بود ک نوبتش شد و رفت اتاق عمل ماهم پشت در اتلق عمل دل تو دلمون نبود.... همه کلی استرس داشتیم یا صدای هر نوزادی فکر میکردیم نوزاد ما بدنیا اومد. انتظار بپایان رسید و بهار خاله ساعت 2:30 بعدازظهر یک سال پیش بسلامت کامل بدنیا اومد و شد همه چیز خاله اش.شد تنها دلخوشی خاله اش. شد یاعث خنده های خاله. بدون اون نمی تونم زندگی کنم. امیدوارم خدا ب هرکسی ک بچه ندارن بچه بده. میگن بچه شیرینه همینه... خیلی حس خوبیه خخخ مادر نشدم ولی مادر خونده بهار بحساب میام خخخ حاضرم همه چیزمو بش بدم فقط اون بخنده. چون اون بخنده منم می خندم. امیدوارم همیشه زیر سایه پدر و مادرش و همچنین خاله اش روزای خوبی و سپری کنه و لبش همیشه خنده باشه . بلند بگین آمین.... دل شکسته......ادامه مطلب
ما را در سایت دل شکسته... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ddeleshekasteh1d بازدید : 41 تاريخ : شنبه 27 آذر 1395 ساعت: 19:25

این روزا اشک مهمون شب و روزام شده. این همه سال اشک و بغضی نبود یهو الان فوران کرده طوریکه شده همراه همیشگی من مخصوصا موقع خواب. یعنی تا با خودم حرف نزنم تا قطره اشکی نچکه خوابم نمیبره. البته از این وضعیت اصلا راضی نیستم خودمم خسته شدم از این بلاتکلیفی از این توهماتم و بیشتر امید به همون 1درصد بهم رسیدن. از خدا می خوام حداقل بیاد و حرفامونو بزنیم تا ردم کنه و اینجور بشکنم نه بخاطر انتظار و امیدای الکی داشتن... دیشب عروسی هم نتونست حالم و بهتر کنه البته شاید بخاطر این باشه ک نرقصیدم. عروسی دختر همسایه مون بود فقط زن و شوهرهای همسایه دعوت کرد و چون بابا من نمی اومد منو دعوت کرد و منم ادمی نیستم ک بخوام تنهایی برا خودم برقصم. قر تو کمرمو نگه داشتم برا هفته بعد ک یه عروسی دیگه داریم. دیشب هم بغض رهام نکرد. مدام خودم و اونو جای عروس داماد دیدم و اینکه یعنی میشه یه روزی منو اون هم دست تو دست هم و شاد این روزای خوب بهم رسیدن و ببینیم? یعنی میشه بیاد و اشکامو تبدیل ب شادی کنه?? یعنی میشه منم این روزا پر انرژی و شادو ببینم? یعنی میشه...???!!! تو اوج تصورات و خیال پردازیام یهو یاد خوابی ک دیروز غ دل شکسته......ادامه مطلب
ما را در سایت دل شکسته... دنبال می کنید

برچسب : و باز هم انتظار, نویسنده : ddeleshekasteh1d بازدید : 53 تاريخ : شنبه 27 آذر 1395 ساعت: 19:25

و باز هم دل شکسته.... و باز هم نرسیدن... و باز هم .... امروز اونجوری ک انتظارشو داشتم پیش نرفت اونجوری ک دوست داشتم نشد ک ببینمش و حرفای دلمو ک خیلی وقت بود سنگینی میکرد تو دلم و بزنم... اما طلسم بالاخره بعد ماها شکسته شد و اومد و دیدمش. رفتیم تو یه کافه نشستیم... خواستیم بریم همون جای همیشگی اما نشد چون خیلی دیروقت اومد منو دید و منم زودی باید خونه میرفتم ترجیح دادیم یه جا نزدیکی بریم. یعنی از اول تا آخر فقط داشتیم از خاطرات دوران دانشگاه می گفتیم و دوستامون... کل 45دقیقه شد حرفای اونا... هیچ حرفی از خودمون زده نشد... یه چندبارم تو راه برگشت خواستم حرفایی بزنم حتی یه بار تا جایی داشتم پیش میرفتم اما نشد ادامه بدم یا بحث عوض شد... اومدم خونه مثل همیشه حرفایی ک تو این مدت می خواستم بزنم و تایپ کردمو بش گفتم. و اونم فقط معذرت خواست و اینکه قصد بدی نداشت و من زود شروع کردم... حق داشت من آدم زودباوریم و همش تو رویام... هرچی میکشم از این دل لعنتی.... لعنت ب منو این دلم... لعنت ب این دل ک کارش شده دل شکستگی.... لعنت ب من.........   + دوستان سر فرصت جواب نظرات میدم دل شکسته......ادامه مطلب
ما را در سایت دل شکسته... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ddeleshekasteh1d بازدید : 117 تاريخ : شنبه 27 آذر 1395 ساعت: 19:25

مشاهده یادداشت خصوصی

دل شکسته......
ما را در سایت دل شکسته... دنبال می کنید

برچسب : خاطرات 13به در,خاطرات 13آبان,خاطرات 13 بدر آقوی همساده, نویسنده : ddeleshekasteh1d بازدید : 41 تاريخ : شنبه 27 آذر 1395 ساعت: 19:25

سلام دوستان عزیز مرسی ک حال منو می پرسیدید. باید بگم اون شبی ک دیدمش و تا شب خیلی بم بد گذشت. از فرداش من دیگه اون هدی نبودم...  وقتی دلم خلاص شد از انتظار و واقعیت و فهمید با قضیه داشت کنار میومد چون خیلی خوب با قضیه کنار اومد . از فردای اون روز مهمونی و عروسی بودم یا پیش بهار بودم ک وقت وقته خوشی بود و جا برا فکر کردن و غم و غصه نبود... فقط هر ازگاهی با شنیدن آهنگ یا جایی ک ازش خاطره دارم یه نگاه کوچیک ب گذشته میکنم و یادش میوفتم اما هی مغزم و کنترل میکنم ک بهش فکر نکنم و تا جایی هم موفق شدم.  البته فعلا مغزم یه جا دیگه مشغوله و درگیرم ایشاا اگه اون چیز اکی شد میام میگم. برام دعا کنید چون این همه آرزو داشتم بهش نرسیدم امیدوارم ب این یکی برسم.... دل شکسته......ادامه مطلب
ما را در سایت دل شکسته... دنبال می کنید

برچسب : من خوبم ممنون, شما چطوريد؟,من خوبم,من خوبم تو خوبی, نویسنده : ddeleshekasteh1d بازدید : 72 تاريخ : شنبه 27 آذر 1395 ساعت: 19:25

سلام... خیلی وقت می خواستم بیام و بنویسم اما وقت نمیشد. این روزا اتقدر مغازه شلوغه اعصاب خوردکنیه...  14مهر دوستم فائزه گفت باهاش برم کلاس زبان چند وقت پیش هم رفته بودم و تو جمعشون بودم اون روز هم رفتیم اما هیچکی نیومده بود یا خواب مونده بودن یا سرما داشتن یا نیوشا ک تو راه بودو نرسیده بود .بعد دیدیم شاهین لیدر کلاس اومد و گفتیم کلاس کنسل اونم پیشنهاد داد ک بریم یه جا بستنی بخوریم. ماهم زنگ زدیم ب نیوشا ک میایم دنبالش. هیچی رفتیم دنبالش و تو راه بودیم و می گفتیم و می خندیدیم و اصلا نمیدونستیم کجا داریم میریم دیدیم ک بابلسریم بعدش رفتیم قهوه خونه شاهین و نیوشا قلیون کشیدن و منو فائزه از فرصت استفاده میکردیم و عکس می گرفتیم. یه چند ساعتی و نشستیم و حرف زدیم تا اینکه حرف ب بازیهای بچگونه مون رسید و تداعی خاطره کردیم ک یکدفعه شاهین گفت یه روز باهم بریم بیرون ماهم از خدا خواسته قبول کردیم. قرار شد جمعه ک 2 روز بعدش بود بریم بیرون. قرار شد ب بقیه بچه های کلاس زبان خبر بدیم و اخرش کسی نبود ک بتونه بیاد اخرش منو نیوشا و شاهین و سعید یکی از دوستای شاهین قرار شد بریم... تو ماشین تو راه برگش دل شکسته......ادامه مطلب
ما را در سایت دل شکسته... دنبال می کنید

برچسب : روز تولدم,روز تولدم غمگینم,روز تولدم چند شنبه بوده, نویسنده : ddeleshekasteh1d بازدید : 49 تاريخ : شنبه 27 آذر 1395 ساعت: 19:24